NaZaNiN



خب خب :))))

بالاخره بعد از چند روز ک این وبلاگو ساختم بالاخره تصمیم گرفتم توش بنویسم یه چیزایی :)))

میدونی چن شب پیشا که داشتم با نگین حرف میزدم یهو یه عکس فرستاد از پستی ک تو وبلاگش نوشته بود و من همینجوری موندم ک چه ایده خوبیه وبلاگ داشتن و توش برا خودت نوشتن

بذون اینکه نگرانی اینو داشته باشی که مبادا اونایی که نمیخای حرف دلتو بفهمن و بخونن.


آهنگ گنجشک پریده چاووشی رو ریپیته و انگاری اصن این آهنگ اومده تا من باش زندگی کنم :)

یه جای آهنگ میگه در کوی معروفم و از روی تو محروم.

این روزا که همش داره تو خونه میگذره خیلی راجبش فک میکنم 

همش به خودم میگم آخه احمق عاشقیتم مث بقیه نیس :))

چرا تهش باید از یکی خوشم بیاد که خودش یکی دیگه رو دوس داره و از طرف دیگه ذوس دخترشم دوستته :)

از خودم خجالتم میکشم بعضی وقتااما بعضی اوقاتم میگم مگه دست خودت بود،خودتم نفهمیدی چیشد ک ب اینجا رسید

نمیدونم باید چیکارش کنم 

چیکار کنم ک فکرش از سرم بپره.چیکار کنم ک روزم با فکر بهش شروع نشهچیکار کنم که شبم با فکر بهش تموم نشه

خسته شدمواقعا خسته ام

ازاینکه راجیش با هیچکی نمیتونم حرف برنم خسته ام

ازاینکه وقتایی که دلم میخاد برم تو بغل رفیقام و زار بزنم و بخام که کمکم کنن و نمیشه.

نه که نشه ها.میشه. ولی من روشو ندارم برم بهشون بگم خب من میدونستم دوس دخنر داره ولی زرت عاشقش شدم.

از برخوردشون میترسم.از فکری که راجبم ممکنه بکنن.از همه مهم تر از اینکه به گوش خودش برسه میترسم.کاش دوستامون مشترک نبودن حداقل :)

تنها کسی که میتونم باهاش حرف بزنم و میدونه نگینه که از شانس گوه من انقدی کم همو میبینیم ک وقتی میرسیم به هم خیلی از حرفا شاید اصن یادمم نیان.

خسته ام از یکی از بهترین دوستاش بودن.از ابراز محبتا و دوس داشتنش.

دلم میخاد بزنم زیر این ذوستیه و یه جوری گورمو گم کنم و برم ک انگار از اول این ادم نبوده.

فاطمه همیشه میگه چطوریه ک هروقت بهت میگیم کراشت کیه رو کی کراش زدی تا حالا تو دانشگاه میگی هیچکسی نیس مگه میشه ادم از هیچکی خوشش نیاد :)

خسته ام از این همه دروغی که میگم .

محمد چند  وقته چت کرده بم که تو یه مرگیته و حرف نمیزنی.بش بگم آره عاشق رفیق شفیق جنابعالی شدم :)

خلاصه که خسته ام از همه چی و دلم میخاد همه اینا یه خواب میبود.

 

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده.

 

 


خب خب :))))

بالاخره بعد از چند روز ک این وبلاگو ساختم بالاخره تصمیم گرفتم توش بنویسم یه چیزایی :)))

میدونی چن شب پیشا که داشتم با نگین حرف میزدم یهو یه عکس فرستاد از پستی ک تو وبلاگش نوشته بود و من همینجوری موندم ک چه ایده خوبیه وبلاگ داشتن و توش برا خودت نوشتن

بذون اینکه نگرانی اینو داشته باشی که مبادا اونایی که نمیخای حرف دلتو بفهمن و بخونن.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها